، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

آرمان

دکتر

واقعا نمی دانم با این آقایان دکتر چه باید کرد. حقیقتا پزشکی در کشور ما به نوعی تجارت تبدیل شده. بسیاری از پزشکان  بعد از ساعت ها پشت در اتاقشان نگه داشتن و دریافت یک حق ویزیت آنچنانی حتی بیمارشان را لایق پاسخگویی به چند سوال در خصوص بیماریش هم نمی دانند. چند سوال کوتاه می کنند دفترچه را باز کرده و می نویسند و به سلامت. آقای دکتر بیماری چیست؟ قابل درمان است؟ دارویش چیست؟ رژیم غذایی مناسبش؟ مکمل غذایی نمی خواهد؟   تعدادشان زیاد نیست اما حوصله آقای دکتر معروف ما همین چهار سوال را هم نکشید. بعد از 5 ساعت معطلی در مطبش و دریافت 40 هزار تومن ناقابل ویزیت، حتی نگفت که بیماری دلبندم چیست. توصیه اکید کرد تا داروی نوشته شده را از...
29 مرداد 1392

عذاب وجدان همیشگی

داستان این عذاب وجدان همیشگی را نمی دانم. به قول یکی از دوستانم هرجور که عمل کنی اخر سر باز هم عذاب وجدان کم کاری رهایت نمی کند. حدود 7 ماه هست که کاری جز رسیدگی به مرد کوچک خانه یمان ندارم. از کارهای بهداشتی و نظافتی گرفته تا ساعت ها کلنجار رفتن برای جرعه ای شیر، اب و یا لقمه ای غذا بعد هم بازی و گردش. به طوری که دیگر نه زمانی برای کارهای دیگر مانده نه توانی. اما نتیجه.... عذاب وجدان ست و بس. اما حالا این عذاب وجدان از کجا امد. این بار شعله اش را آقای دکتر روشن کرد. ان هم بعد از دیدن جواب آزمایشی که حدود یک ماه گرفتن جوابش و یک ماه دیگر نیز نشان دادنش به دکتر به طول انجامید. "به شدت دفع کلسیم دارد و این ژنتیکی ست" جمله ای که تمام ...
21 مرداد 1392

اولین سفر پسری به بهشت ایران زمین

حضور شازده کوچولوی خانه مان بهانه ای شد برای سفر به بهشت ایران زمین. این اولین مسافرت پدر، مادر و آرمان کوچک به کلاردشت بود. با آنکه این شهر کوچک را تا به امروز جور دیگری در ذهن تصور کرده بود ولیکن آب و هوای بسیار خنکش جانی تازه به خانواده فراری از گرمای تهران داد. این خنکی به اندازه ای بود که پسری پیچیده در پتوی زمستانی اش شده بود. طبیعتی زیبا، هوایی مطبوع و خنک، جنگل های سرسبز عباس آباد، دریایی مواج، اکبرجوجه ای خوشمزه در رستوران برادان گلبادی و گشت و  گذار در مغازه های بزرگ نزدیک نمک آبرود انرژی تازه ای در وجودمان جاری کرد. این سفر به یمن حضور پسرک کوچکمان محدودیت های زیادی به همراه داشت. هوا سرد بود و بارانی البته برای دردان...
16 مرداد 1392

مادرانه

حقیقتا هر مرحله ای از زندگی انسان بی حکمت نیست. این که خداوند متعال انسان را ترغیب و گاهی هم ملزم به طی آن نموده هم بی علت نیست.  قدم به هر مرحله که میگذاری گویی وارد یک میدان جنگ می شوی. بزرگتر می شوی. حقا که کامل تر می شوی. ابعادی از شخصیت وجودی انسانی فقط و فقط به واسطه طی این مراحل ست که شکوفا می شوند. مادر شدن هم یکی از این مراحل ست. مرحله ای که من علیرغم همه سختی هایش دوستش دارم. مرحله ای که در آن فاصله بین نقطه پایان و و آغاز تواناییت، تنها یک لبخندست. لبخند یک دردانه ...
16 مرداد 1392

باورم نمی شود که....

از حدود ساعت 6 دردانه مان بیدار بودند. بعد از کلی گریه و زاری برای رفع بی حالی شازده کوچولو به محوطه آپارتمانان رفتیم و حدود یک ساعت بازی بچه ها را تماشا کردیم و به دار و درختان دست زدیم. تا حدود ساعت 10 که می شود همین چند دقیقه پیش مشغول بازی و شام دادن به پسری شدیم و نهایتا تصمیم گرفتیم که بخوابانیمش چون بدخلق شده بود. بغلش کردم و به اتاق خواب رفتیم در تاریکی اتاق به محض اینکه پسری را بر روی تخت گذاشتم چرخید گوشه بالشش را گرفت و خوابید.همین نه گریه ای نه درخواست شیری نه غرغری نه چیزی. الله اکبر این عجیب ترین چیزی بود که تا به امروز دیده بودم. آرمان و خواب به این راحتی از محالات ست محالات. ...
11 مرداد 1392

و خداوند نگهدار کودکان است

همیشه معتقد بوده ام که خدای بزرگ و متعال حافظ و نگهدار کودکان است اما این بار خودم به چشم یکی دیگر از مراقبت های خداوند رو دیدم. صبح روز سه شنبه 21 رمضان بعد از اینکه با غر لندهای پسری از خواب بیدار شدم برای شستن دست و صورت به دستشویی رفتم چند ثانیه ای نگذشته بود که صدای زمین خوردن چیزی و بعد از آن گریه های بلند آرمان آمد. اینکه چطور از دستشویی خارج شدم و با دیدن پسرکم دمی روی زمین با دودست به سرم کوبیدم و با عجله او رو در آغوش گرفتم بماند. اینکه چقدر گریه کردم و غصه خوردم بماند. اینکه چقدر جای جای بندنش رو برای پیداکردن زخم و اثر شکستگی جستجو کردم بماند. اینکه عذاب وجدان بی فکریم دامانم را گرفته بود و رهایم نمی کرد بماند. اینکه چق...
11 مرداد 1392

بالاخره شازده کوچولو غلت زد

امروز بالاخره پس از چندین روز تمرین شازده کوچولوی ما یاد گرفت که چطور خودش بدون اینکه دست مادر را بگیرد غلت بزند. و اما حالا داستانی داریم ما موقع خواباندنش. در تاریکی اتاق خواب بر روی تخت دونفره مامان و بابا آنقدر غلت می زند تا خسته شود و بعد پشت به مادرش کرده گوشه بالشش را می گیرد و می خوابد.  
3 مرداد 1392

آرمان

و اما بگویم از پسرکم در این روزها آرمان مادر کمابیش موفق به نشستن شده. گوشه مبل می نشیند و با مادرش توپ بازی می کند. می خندد و می خندد. کم کم نشانه های چهار دست و پا رفتن در حرکات پسرکم به چشم می خورد. بب بب بب مم مم مم مم ورد زبانش ست. با گرفتن دست مادر غلت می زند. دن دنی و آهسته آهسته راه می رود. در یک جمله و خلاصه بگویم: آقایی شده ست برای خودش.آقاااا حس و حال پسر که خوب باشد مادر هم خوب ست مادر و پسر که خوب باشند پدر هم خوب ست.   ...
1 مرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرمان می باشد